نیستی قهرمان دگر , که تورا


بر سر دوش چون سبو ببرند

چه شد آن خوان برگشاده که خلق


سهمی از افتخار او ببرند؟

ای فراموش مانده ماهی چند


نام تو بر سر زبانها نیست

از تو در محفل شبانهٔ ما


قصه ها نیست, داستان ها نیست

بار آخر به گیر و دار و تلاش


رفتی اما طلا نیاوردی

چشم ها زیرکانه پرسیدند


که چه کردی؟ چرا نیاوردی؟

تخت کشتی ـ که تخت و بخت تو بودـ


اینک افتاده در کف دگران

پیش چشمان بی تفاوت خلق


تو به حسرت به تخت خود نگران....

فن کشتی اگر چه فن تو بودی


عشق را هیچ فن نمیدانی

صف شکن بودی و طریق مصاف


با زنی دل شکن نمیدانی

بسترت دام دانه داری نیست


که دل مرغکی اسیر کند

کی تواند گرسنه چشمان را


افتخار گذشته سیر کند؟

از سیاست ـ بگو ـ چه میدانی؟


مرد آزاده نیست محرم راز

با زبانی چو شیخ شعله فروز


در کمال صفا بسوز وبساز

سر نام آوران ندارد تاب


پیش هر پا به خیره افتادن

وگر افتادن است چارهٔ کار


به که در گور تیره افتادن

نه در این روزها , که هیچ زمان


ـ زیر این گنبد بلند کبودـ

قیمت مردمی کسی نشناخت


قدر مردانگی پدید نبود؛

رستمی بود و جانفشانی کرد


تا ازو نامی و نشانی ماند

بعد یک عمر درد و رنج و نبرد


رفت و زان رفته داستانی ماند

که پس از مرگ , داستانش نیز


کار ساز حکیم توس نشد

زانکه پروردگار رستم و گیو


عنصری وش به پای بوس نشد.

اینک ای رستم زمانهٔ ما


لاشخوران پست مرده پرست

می کشندت ز شهر , دوش به دوش


می برندت به گور , دست به دست